بی صبرانه منتظر دیدارت بودم.
که!
در غروبی غم انگیز و سیاه در سرای عشاق
دست در دست دیگری دیدمت.
و
نیشخند زنان از کنارم گذشتی
و
بانگاهت وجودم را به کوهی از یخ بدل کردی
و
تمام احسا سم به عشق را از روح وجسم خسته ام ربودی
دیگر عشق را به ادمیان خا کی نثار نمیکنم چون بی معناست
و
در این دنیای فانی به یک چیز دلبسته ام
و کسی نیست به جز
( خدا..........
وقتی عاشقی نبود!
توووووووو
شدی قصه ی عشق.
در این غربت بی سامان.
من تورا کم دارم!z
تا سر بر شانه هایت بگذارم.
تا از ته دل بگریم واز بی وفاییهای روزگار شکفه کنم و
به تو.....تنها به تو بگویم!
تا چه اندازه دنیا به من جفا کرد و
تا چه اندازه دشنه از پشت خوردم.
تا شاید دستان گرمت واغوش مهربانت
کمی تسکین بخش روح و جسم ازرده ام شود.
گفتی:می روم!
اغوش در اغوشت.لب برلبت.
با بغضی فراموش ناشدنی.
زیر باران پاییزی.درهوایی مه الود.
گفتم:نرو!
برگشتم که موهایت را نوازش کنم ولبانت را غرق دربوسه.
ولی ندیدمت رفته بودی!
هنوز لبم. هنوز اغوشم:گرم حضور خیالیت است و
نگاهم به جاده ایی که رفتی ونیمکت تنهاییمان که همیشه بوی تو را دارد.
ولی زیر نگاه زمستانی من یخ بسته.
دراین بهت و نا با وری دنیای امروز
با این قلب های یخی انسان ها.
در زمانی که محبت گل نایابیست.
به چه کسی باید گفت:
با تو خوشبخت ترین انسانم؟